با مامانم وخواهرم تو حرم مشغول خوندن نماز بودیم یهو یه خانومی اومد وگفت کی اینجا طلبه اس تندی بلند شدمو با دادمیگفتم خانوم من طلبم خانوممممم اونقد خانوم خانوم کردم تا منو دید اومد جلو یه برگه دستش بود گفت اسمت چیه ؟اسممو گفتم نگا برگه کرد وگفت بگیر شام مهمون اربابی اینم دعوت نامته ازخوشحالی زبونم بند اومده بود اصلا خشکم زده بود وقتی به خودم اومدم خانومه رفته بود با امانم اینا وسایلمونو جمع کردیم که بریم ومهمون آقا باشیم که از خواب بیدار شدم از دیشب تا حالا یه حالیم یه حال خوب
[سه شنبه 1396-07-04] [ 09:18:00 ق.ظ ]